«سعد» یکی از دانشجویان من در دانشگاه بود، یک هفته کامل از دانشگاه غیبت کرد، سپس با او ملاقات نمودم.

- سلام سعد! چه اتفاقی پیش آمده؟

- چیزی نشده، مقداری مشغولیت داشتم.

آثار غم و اندوه بر چهره‌اش نمایان بود، پرسیدم: چه خبر؟ گفت: پسرم بیمار بود و در کبدش غده‌ای به وجود آمده است و چند روز پیش خونش نیز مسموم شده است و متأسفانه دیروز سم به مغز و دماغش اثر کرده است.

من گفتم: «لاَ حَوْلَ وَلاَ قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّـهِ» صبر کن و شکیبا باش، از خداوند می‌خواهم تا شفایش دهد و اگر خداوند خواست مشکل بزرگتری برایش پیش آید، پس از خدا می‌خواهم که در روز قیامت شفیع شما باشد. گفت: شفیع؟ جناب شیخ! بچه‌ام کوچک نیست.

من پرسیدم: چه‌قدر سن دارد؟ گفت: هیفده سال.

من گفتم: از خداوند می‌خواهم شفایش بخشد و در برادرانش برای تو برکت عطا نماید.

در این هنگام سرش را پایین آورد و گفت: جناب شیخ! او برادر ندارد و من غیر از این پسر فرزندی ندارم و حال آن که وی به این بیماری مبتلا است.

حالت وی بسیار غمگین و متأثر بود، اما من از خود پایمردی نشان دادم و به صورت خیلی مختصر گفتم: سعد! خودت را با غم و اندوه از بین مبر، جز آنچه خداوند برایمان مقدر نموده است چیزی به ما نخواهد رسید. سپس در مصیبت و اندوهش تخفیف نمودم و رفتم. آری، خودت را با غم و اندوه از بین مبر؛ زیرا اندوه چیزی از مصیبت نمی‌کاهد.

چندی پیش به شهر پیامبر «مدینه منوره» رفته بودم و با «خالد» ملاقات نمودم. خالد به من گفت: نظر شما چیست نسبت به این که به دیدار دکتر عبدالله برویم. من گفتم: چرا، مگر چه شده است؟ گفت: جهت عرض تعزیت. من گفتم: تعزیت؟! گفت: بله. پسر بزرگش به اتفاق تمام خانواده جهت حضور در یک مراسم عروسی به روستاهای مجاور رفته و خود دکتر برای کارهای دانشگاه در مدینه باقی مانده است در اثنای برگشت در طی یک حادثه وحشتناک همه‌ی یازده نفر جان باختند. دکتر یک انسان صالح و نیکی بود که بیش از پنجاه سال عمر داشت، اما به هر صورت انسان و دارای احساسات و مشاعر بود و در سینه‌اش قلبی داشت و دو چشم که گریه کرده و نفسی که شادمان می‌گردد و اندوهگین می‌شود.

این خبر وحشتناک را دریافت نموده و بر آن‌ها نماز خواند و سپس با دست خود آن‌ها را به خاک سپرد.

در خانه‌اش حیران و پریشان دور می‌زد، به اسباب بازی‌های پراکنده نگاه می‌کرد که چند روز گذشته و حرکت نمی‌کنند؛ چون خالد و ساره که با آن‌ها بازی می‌کردند، مرده‌اند.

به رختخوابش پناه می‌برد، مرتب نبود چون مادر صالح مرده است. از کنار دوچرخه یاسر می‌گذرد که حرکت نمی‌کند، زیرا کسی که سوار آن می‌شد مُرد.

به اتاق دختر بزرگش داخل می‌شود، می‌بیند کیف و «سامسنت‌های» عروسی‌اش کنار هم گذاشته شده و لباس‌هایش بر تخت خوابش نهاده شده‌اند، اما خودش مرد در حالی که آن‌ها را مرتب و منظم می‌کرد. پاک است کسی که او را شکیبایی عطا نموده و قلبش را تثبیت نموده است. میهمانان می‌آمدند در حالی که با خود قهوه به همراه داشتند، زیرا کسی نبود که خدمت و یا همکاری بکند. جای شگفت بود وقتی او را در عزاداری می‌دیدی، گمان می‌کردی او یکی از تعزیه‌کنندگان است و عزادار شخص دیگریست و دایماً می‌گفت: «إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، إِنَّ لِلَّـهِ مَا أَخَذَ وَلَهُ مَا أَعْطَى وَكُلٌّ شَيء عِنْدَهُ بِأَجَلٍ مُسَمًّى».

همین است قله عقل و اوج خونسردی، اگر چنین نمی‌کرد از هجوم غم و اندوه جان می‌داد.

یکی را می‌شناسم که به نظر من همواره خوشبخت و سعادتمند است و اگر در وضعیت او تامل نمایی، می‌بینی شغلی متواضع و حقیرانه دارد، در خانه‌ای تنگ و اجاره‌ای ست می‌کند. ماشینش قدیمی است، عیالمند است و فرزندان زیادی دارد.

اما با این وصف همواره لبخند به دهان دارد و انسانی دوست‌داشتنی است و از زندگی‌اش بهره می‌برد.

آری، درست است، خودت را با غم و اندوه از بین مبر و زیاد شکایت نکن و مردم را به ملالت وامدار مانند شخصی که پسر ناسالمی دارد، هر بار که تو را ببیند، مشغولت می‌دارد، پسرم مریض است، دل‌تنگم، فرزند بیچاره‌ام. تو احساس می‌کنی که داری از او ملول و خسته می‌شوی و دوست داری فریاد بزنی و بگویی: برادر! تمام. فهمیدیم.

یا زنی همواره به شوهرش می‌گوید: خانه‌ی‌مان قدیمی است.

ماشین‌مان فرسوده است، لباس‌هایم مد روز نیست. فایده‌ی این شکایت‌ها جز تجدید و اعاده‌ی دردها چیست؟

أفنيت يا مسكين عمرك بالتأوه والحزن

وظللت مكتوف اليدين تقول حاربني الزمن

إن لم تكن بالعبء أنت فمن يقوم به إذن

«ای بیچاره عمرت را به اندوه و شیون از بین بردی و دست خالی ماندی و می‌گویی که روزگار با من جنگیده است، اگر تو به این مسئولیت اقدام نمایی پس در این هنگام چه کسی به پا می‌خیزد».

روشنگری.

«با آنچه در اختیار داری زندگی‌ات را پیش ببر، تا سعادتمند بگردی».

سایت خانواده خوشبخت

BlestFamily .Com 

=================

بر گرفته شده از کتاب: استمتع بحیاتک، تألیف: دکتر محمد بن عبدالرحمن العریفی، مترجم: محمد حنیف حسین زایی.


نسیم ایمان اندوه ,است، ,گفتم ,خودت ,نموده ,آن‌ها ,خداوند می‌خواهم ,ملاقات نمودم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

WantDL afmsoft تصمیم سازی خدمات کامپیوتر و موبایل 121 Namehibe be... گیجم کن تفریحات سالم4